008
دو کلمه حرف حســـــاب
درباره وبلاگ


منم و یه کوله بار خاطره... شیرین و تلخ کنار هم... می نویسمشون... تا یادم نره چطور میشه خندید و چطور میشه اشک ریخت... می نویسم تقدیم به تو که نمی دانم در خاطرت می مانم یا برایت خاطره می شوم...؟

پيوندها
سکــــــس
s.e.x.y
الناز

تا شقایق هست زندگی باید کرد
خوش تیپ ترین ها
جیگرم
At!-T.N.T
هالیوود و کره ای
بیمه=آسایش
بهترین و جدیدترینها از سلبریتیهای دنیا
آب باش
دانلود کلیپ و عکس رقص های ورزشی- باله
افسانه عشق
عکس های دیدنی
مطالب قشنگ
سوژه خنده
آدم زمینی
بزرگترین مرجع دانلود رایگان
تازه چه خبر؟
راهنمای بیمه
دلـــ ِ دریـــ ـــــ ـــایی منـــ
زیر بــ ــارانـــ بیا قدم بزنیم
روی بال قاصدک
با لبخند وارد شوید
√♥♥♥✿ ?! LOVE ✿♥♥♥√
دهکده سرگرمی
دانلود موزیک های جدید
دانلود فیلم و سریال با لینک مستقیم
بیمه عمروتامین آتیه بیمه پاسارگاد
★متن های غم تنهایی-عاشقانه-معما-داستان های کوتاه★
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه





سیروان خسروی


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 78
بازدید کل : 54143
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 68
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مهرانا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : مهرانا

صد درجه به راست،صد درجه به چپ(اخر خنده)!!!

ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ ای آموزش دیده‏ اید؟

همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم.


پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏كنید. دیده ‏بان گزارش می‏دهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت!

هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته‏ ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏های جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلوله‏ هایش عازم منطقه جنگی شدیم.

كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بی‏سیم‏چی دوختیم تا از دیده‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم‏ چی پس از قربان صدقه با دیده‏بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزه‏ كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ ای بعد بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه صد تا به راست بزنید!

همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟

رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.

با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم‏ چی گفت: دیده ‏بان می‏گه چرا طول می‏دین؟

رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش!

دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بی‏سیم‏ چی از دیده‏بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بی‏سیم‏ چی گفت: دیده ‏بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏ چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏ مان می‏گرفت.

تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می‏كشاندیم و جناب دیده‏ بان غُر می‏زد كه چرا كار را طول می‏دهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچه‏ ها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیده‏ بان بگو نفس‏ات از جای گرم در می‏آدها. كنار گود نشسته می‏گه لنگش كن! بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!

بی‏سیم‏ چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏بان رساند و دیده ‏بان‌ كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك‏ ها عصبانی شده، گفت كه داره می‏آد.

نیم ساعت بعد دیده ‏بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم. دیده ‏بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین!

رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه.

ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه‏دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه می‏كردین؟

ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌رو در می‏ آوردیم و با مكافات صد متر به راست می‏بردیم!

ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه را هی به راست و چپ می‏ بردین؟

ما كه نمی ‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: خُب آره. چطور؟

ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماه‏تان برم، وقتی می‏گفتم صد تا به راست، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كله‏ اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان می‏ خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود.